انتظار
 
شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : reza

اگر تمام دردهای زمین را نردبان کنی هرگز دستت به سقف دلتنگیهام نمی رسد

شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 13:24 ::  نويسنده : reza

چرا رفتی که من تنها تو رادر قلب خود دارم

و می بالم به عشق خود که در قلبم مکان داری

چرا رفتی که من تنها تمام هستی ام را با وجود تو

به عشق پاک لیلایی عجین کردم

چرا رفتی که من تنها به نام تو ، به یاد تو ، برای تو

و با عشقت در رویا ، قصری از جنس نیلوفري بنا کردم

چرا رفتی که من تنها تو را دارم و می دانم که می فهمی

 پریشانم ، پشیمانم

چرا رفتی که با رفتن تو  تمام آسمان قلب من با یک تلنگر ریخت

و ذرات بلور آن زهم پاشید

تو می دانی که من بی تو هزاران بار خواهم مرد؟

تو میدانی ومیدانم که میدانی که من در آتش عشقت خواهم سوخت

اگر دانی عشق من که من بی تو چگونه زنده ام آنگاه خواهی دید،

چگونه زیستن در سایه غمناک تنهایی به اجبار زمان سخت است

ومن بارون سرمستم و بر دیدار تو دل بستم

چرا که هر زمان باشد می دانم که می آیی ...

مي آيي  ................

 

شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 13:4 ::  نويسنده : reza

خدایاااااا
خیلی سخته دلت بودنش رو بخواد ولی مجبور باشی به نبودنش عادت کنی

خدایاااااااااا
همه حالم را جویا شدند گفتم: رو به راهم اما هیچکس نفهمید که رو به
......................کدام راهم

خدایاااااا
امشب از آن شبهایی است که دلم هوای آغوشش را کرده

................اما

افسوس که جز زانوهای بغل کرده ام مهمان دیگری ندارم



پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : reza

تنها تورو میبینم

که با من هستی

هربیماری که داشته باشم تو

دوای دردش هستی

 

عاشقتم تا بی نهایت


 

چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:19 ::  نويسنده : reza
از چه بنویسم؟

 


از چه بنویسم؟؟


از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟

یا از دلی که سوتو کور است؟

از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟

از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟

یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟

از چه بنویسم ؟؟

از نامه هایی که هیچوقت بسویت نفرستادم ؟

یا از ترانه هایی که هرگز برایت نخواندم؟

از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم؟

یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟

من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم…

من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم…..

من منتظر پنجرهایی هستم که عطر تو را دوباره به من نشان دهد….
 

سه شنبه 27 فروردين 1392برچسب:, :: 15:19 ::  نويسنده : reza

میـدونی بن بسـتــــــ| زنـدگی کـجـاست ؟؟؟


جــایــی کـه ...


نـه حـــق خــواسـتن داری


نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن

شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : reza

 

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 15:57 ::  نويسنده : reza

ای کاش...

ای کاش می دانستی چقدر سخت است. چقدر دشوار است، هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و تو را زمزمه کنم و برایت بنویسم. ای کاش بودی تا ببینی چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرف های دلم را رو در رو برایت بازگو کنم و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز، خمیده از خستگی ها، بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم...

هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد. اگر می بینی می نویسم و می نویسم و به نوشتن ادامه می دهم از آن روست که می دانم تو می خوانی...

می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی...

می دانم که تو در کنار منی....

شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... اصلا مهم نیست. کافیه لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم. می توانم ساعت ها بنویسم و برای همین است که می گویم این ها همه از سر عاشقی است.

و من به حضور نزدیکم...

 و به دیدار...

و به کنار...

 در کنارم باش...

 دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشم هایم می نگری، چشم هایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی،روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی، زبانم بند می آید...

تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست؟ غزل هایم را فراموش می کنم...؟

فقط باید زمزمه کنم زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی... کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد

کسی درون من است و او کسی نیست بجز تو...

تو که برایم جاودانه هستی و می مانی و می خواهم که بمانی تا زندگی کنم ... دوست دارم بدانی صد سال دیگر همین حرف های دلم است که تو را می خواند...

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 15:52 ::  نويسنده : reza

 

این روزها...

 

 

این روز ها آرزو می کنم ای کاش در کوچه های کودکی می ماندم، ای کاش سایه ها از ذهنم رخت بر می بستند و ای کاش می توانستم سکوت غم انگیز صحرای دلم را بشکنم... غوطه ور در این افکار، ناگاه به خود می آیم...

همه رفته اند ، و من تنها مانده ام...!

بهت زده و حیران ، در وسط اتاق می ایستم.چه سكوت غمباری... !!! پارچه های سیاه روی دیوارها و گل های خشك و پژمرده، خبر از فصل جدایی و نیستی می دهد...

دیگر آفتابی نیست كه هر صبح با طلوع خود مرا بیدار كند، دیگر كسی نیست تا گرد و غبار دل ابری ام را پاک كند، دیگر كسی نیست تا مرا با نگاهش بدرقه كند...

تو دیگر نیستی و من امروز بی تو ، گمشده ای در كوچه پس كوچه های عمرم ، امروز دیگر به تنهایی خو گرفته ام و جزیی از وجودم شده و دیگر رمقی برای رفتن به انتهای سفر ندارم...

 

این روزها ، برایم روزهای دلگیری است. می دانی این روزها چندین بار نامت را زیر لب زمزمه می كنم...؟ این روز ها ، از دوری ات بی قرارم... بگذار عاشقانه تر بگویم: این روزها تمام وجودم در یك حرف كوچك " تو " خلاصه شده...

 

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 15:49 ::  نويسنده : reza

هنوز هم ...

 

هنوز هم با خاطره های درهم، دنبال سو سوی امیدی می گردم تا مرا از این سرگردانی پر نقش و نگار برهاند! سال هاست انتظار حضور یک آشنای قدیمی، تن خسته ام را به درد می آورد... تا شاید بیاید و این دل مردگی را همراه با درد های عمیق از بین ببرد...

  امروز، فردا را آرزو دارم و فردا، هیچ را…

...

 هر طلوع به آسمان چشم می دوزم و آسمان را پر از اشك می كنم تا شاید ببارد و بداند كه را دلتنگم...؟

دلتنگ یك صدا و یك نوای آشنا…

آشنا به اندازه ی نفس و امید...

!!!

دلتنگی هایم بی پایان و اشك هایم بی امان است...

 

دلم تو را می خواهد...

 

دلم دستان نوازشگر...

 

لبان پر خنده...

 

آغوش گرم...

 

و نگاه مهربانت را می طلبد…

 

اما دیر زمانیست كه حسرت با تو بودن و در كنار تو بودن بر دلم مانده است! نمی دانم… نمی دانم تا به كی لحظات این گونه باید بگذرند و قلب و روحم را بدین سان شكنجه دهند؟!

نمی دانم چرا تقدیر ماندن را برایت جایز نمی دانست؟! باید می رفتی چون راهی جز رفتن نبود... تو بر ضریح خاطره هایم دخیل بستی و رفتی... چون تقدیر بین من و تو قفل های بی كلیدی را بست كه هرگز باز نشد...تو رفتی اما یاد و خاطراتت همیشه با من است...

هنوز جای رد پایت بر كوچه دل باقی است

و

 چشمان گریانم انتظارت را می كشند...

 

ای كاش بدانی هر شب از ابرهای متلاطم و گریان سراغت را می گیرم... من این دلتنگی ها را دوست دارم چون بوی تو را می دهند... در این شب های تنهایی به باران محتاجم چون سكوتم را به او بخشیدم تا بفهمی

به تعداد قطرات باران دلتنگت هستم...

به باران محتاجم تا بشوید صورتم را از این اشك های بی امانی كه از دوری تو صورتم را پوشانده...

 امیدی برای دوباره دیدنت نیست و من فقط تلخی انتظار را احساس می كنم… حتی زمین جای قدم هایم را فراموش كرده... دست از همه می شویم و برای عبور آماده می شوم! باید به در زندگی قفلی بزرگ و آهنی بزنم و بروم... زمین و آدم هایش نقطه های كوچكی هستند كه خیلی زود از خاطره های خسته ام كنده می شوند. 

خودم را روی دوشم می گذارم و می روم…

رفتن همیشه بهانه احساس است...!

!!!

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : reza

انتظار...

دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز دلتنگی هایم را نمی نویسد...! تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد، من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده... کاش می دانستی در دل شیشه ای من چه می گذرد؟؟؟ کاش می دانستی غروب های زندگیم دیگر طلوعی ندارد... کاش نسیم غروب  درد دل مرابه تو بگوید...

قلم در دستانم به سختی می نویسد

.

.

.

و دیگر نمی نویسد

او هم نمی تواند دوری را تحمل کند...

دلتنگت هستم ....

و این خط غریب ...

و این چشمان خسته ...

و این دست های منتظر ...

عجیب بیقراری می كنند .....

دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم، خنده هایم را به تو  هدیه می دهم  و شادی هایم را با تو قسمت می کنم . عجیب دلتنگت هستم و می دانم كه اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد...

قدم هایم پرواز می آموزند ...

و دلتنگ تر می شوم ...

از این انتظار فرسوده كننده

كه گریزی ندارد .... !

......

!!!

سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 11:33 ::  نويسنده : reza

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و
 ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند.
 قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده
بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی
 زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.
 مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و
 گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست.
 مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب
 او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود.
 قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و
 تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و
 آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند
 براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.
 در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت
كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير
 مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند
 كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت
 تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من
 مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم
به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم.
هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،
  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.
 گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه
 به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛
 اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه
 در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور
 عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم
 را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان
 را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند.
 گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام.
 اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند
 و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش
 بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد،
در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد
 به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و
 سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي
 لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت
و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب
 پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،
 اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق
...از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 17:15 ::  نويسنده : reza

روزهای سختی رو میگذرونم...
وقتی که نیستی همه چیز تنگ میشود

نفسم
دنیایم
دلم. . .

ممنونم از شب رویا
که بازم وقت دلتنگی به دادم میرسه....!
ممنون از غم كه همیشه و هر جا با منه وتنهام نمی ذاره...

 

یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : reza

تنها صدایت را میخواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد

نگاهت را میخواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد

وجودت را میخواهم تا گرمای آغوشم باشد

دستهایت را میخواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد

و تنها خنده هایت را میخواهم تا مرحم کهنه زخمهای زندگی ام باشد

آری تنها تو را میخواهم

یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, :: 17:25 ::  نويسنده : reza

عشق من ، تو را در میان خویش گرفته ام ، من که از آغازش هم عاشق تو بوده ام
من که در تمام سختی ها در کنارت بوده ام
تو چقدر خوبی که تا اینجا هم از دلت راضی بوده ام
شب میشود و دلتنگی هایم بیشتر ، چرا نمی رسد فردا ، چند قطره اشک هم بیشتر
فردا برسد و باز تو بیایی ، من تو را ببینم و تو با عشق کنارم بمانی
عشق زیبای تو ، من عاشقم ، تمام احساستم به حساب قلب تو
خوب هوای قلبم را داری ، همین را میخواستم از خدا
تو چه احساس زیبایی داری ، همین است که همیشه شادم
همین است که همیشه با آرامش شبها را میخوابم
عشق تو اینجاست در قلبم ، قلبی که درگیر است با یادت
خودت هم میدانی خیلی وقت است که میخواهمت
عشق من ، سرت را بگذار بر روی شانه هایم ، بگذار سکوت باشد بینمان تا بشنوم صدای نفسهایت،
تا برسم به جایی که در بر بگیرم تمام احساسات زیبایت را
احساسی از تو ، که با آن به اینجا رسیده ام
که من هم مثل تو با احساس شدم و در ساحل دلت امواج مهربانت را در میان گرفته ام
با تو همیشه در اوج عشق به سر میبرم ، با تو هر جا که بخواهی میروم ،
با تو عاشقم و همیشه به قلبت عشق میدهم
عشق میدهم تا عاشقانه بمانیم
تا هر جا رفتیم در آغوش هم ، این شعر را برای هم عاشقانه بخوانیم

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 19:3 ::  نويسنده : reza

کاش وجودم بخشیدنی بود و به تو می بخشیدم.

هیچ چیز نمی خواهم.

هیچ چیز.

تنها آرامشت را.

تنها لبخندت را می خواهم

تنها و تنها تو را می خواهم.

گریه هایت بر روی قلبم سنگینی می کند.

و آنقدر که می فهمم گریانی وجودم سبک تر از آن می شود که بخواهم زنده باشم.

تو را به قدر ستارگان دوست دارم

چون ستاره یعنی عشق.

ستاره یعنی وجودی مه روشنایش در ظلمت جسمانی ام تو را به من نشان می دهد.

هیچ چیز نمی خواهم.

تنها تو را.

تو که نورشبهای گمراهی منی.

دوستت دارم

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 8:2 ::  نويسنده : reza

براتون پیش اومده وقتی پای تلفن باید خداحافظی کنید

اما هنوز دلتون می خواد صداشو بشنوید یهو میگید : راستی؟!

میگه : جانم…؟!

آروم میگی : دوســـتـــت دارم….

آخ …. که این چند ثانیه آخر چقدر می چســـــبـــه !

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 7:53 ::  نويسنده : reza

گاهی فقط بوی یک عطر ؛

شنیدن صداش!

خوندن آخرین اس ام اسش

یک تشابه اسم ،

برای چند لحظه !

باعث میشه دقیقاً احساس کنی….

که قلبت داره از تو سینه ات کنده میشه…. !!!

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 7:46 ::  نويسنده : reza

خیلی وقت است فراموش کرده ام.

کدامیک را سخت تر می کشم ؟

رنــــج !

انتظار !

یا نفس را

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 7:30 ::  نويسنده : reza

خیلی دوستت دارم اما

نمی دونم “خیلی” رو چه جوری بنویسم

که خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی خونده بشه ؟!!

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 7:28 ::  نويسنده : reza

کـاش دفتـر خاطراتــم

چراغ جادو بود

تا هر وقت از سـرِ دلتنگــی

به رویش دست می کشیدم

تــو از درونش

با آرزوی من بیرون می آمدی!

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 7:20 ::  نويسنده : reza

کجا تو هستي که اينگونه به وجودم ملحق ميشوي

در بي خوابي هايم

در شبهايه بي قراريم

در متن تمام تنهاييم

چگونه تو آرام گرفتي در اين آشوب

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 7:16 ::  نويسنده : reza

پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : reza

یکی را دوست دارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد

زندگیم را با گرمای عشق او میگذرانم !

یکی را دوست دارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد !

یکی را دوست دارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست !

یکی را برای همیشه دوست دارم ، کسی که از دوری و دلتنگی اش پریشانم !

پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 22:20 ::  نويسنده : reza

زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود

زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی تو بود

زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود

زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار تو بود

زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود

زیباترین هدیه عمرم محبت تو بود

زیباترین تنهاییم گریه برای تو بود

وزیباترین اعترافم

عشق تو بود

پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : reza

به من می گفت: انقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر، میمیرم... باورم

نمی شد... فقط یک امتحان ساده به او گفتم بمیر... سال هاست در

تنهایی پژمرده ام... کاش امتحانش نمی کردم...

چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 8:5 ::  نويسنده : reza

خدایا من به کدامین دلتنگی خندیدم

که این چنین دلتنگم !

چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 7:56 ::  نويسنده : reza

تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت

تا به کی بازیچه بودن در گذار سر نوشت

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد

یا فقط با گریه های بیقرار آرام شد

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار

خسته ام از زندگی با قصه های بیشمار

چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 7:39 ::  نويسنده : reza

تــنهایــی یعنی

ذهنم پــر از تو

خــالی از دیگران است

اما کنارم خــالی از تو

پــر از دیگران است

سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 12:48 ::  نويسنده : reza

وجـــود تـــو بــرای مـــن   حــکم نفس کشیـــدنه

نتیـــــــجه ی  نبـــودنت  نابــــودی  قــــــلب مــنه

وقتی میگی دوسـم داری قلبم انگار آروم  میـشه

با هر صــدای نفست خون تو رگهام جـاری میـشه

…………

درباره وبلاگ

.... ( به وبلاگ انتظار خوش آمدید ).... همیشه فکر می کردم غم انگیزترین غروب غروب زندگیست ، ولی تازه فهمیدم هیچ غروبی غم انگیزتر از دوری تونیست
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 351
بازدید کل : 28280
تعداد مطالب : 380
تعداد نظرات : 178
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


بازی آنلاین پرندگان خشمگین
کد بازی آنلاین

<-PollName->

<-PollItems->

آرشیو کد آهنگ